هلیوم

سبک و نجیب و بالا برنده ی همه ی تصوراتم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

جیرجیرکها-0

----------

+

*0*

من یک جوان خیلی معمولی هستم که در یک اپارتمان خیلی کوچک در یک برج خیلی بلند و متراکم در حومه شهر زندگی میکنم.کارم استخراج اروانیوم است.با کلاس اما با حقوق بخور نمیر!با مدرک مهندسی معدن فقط توانستم همین شغل سخت را پیدا کنم که هر کسی حاضر به انجامش نیست.بسیار دقت میکنم که مبدا بیمار شوم چون دارو پیدا نمیشود و درمان توسط شفابخشها فوق العاده گران است.همه من را به اسم اریا صدا میزنند.فارسی خوب بلد نیستم اما پدر بزرگم بعد از مهاجرت از ایران و ازدواج با مادربزرگم فارسی را به او آموخت و او هم به مادرم و اما مادرم عمرش قد نداد به من بیاموزد.من از سه سالگی نادرم را در اثر جنگ و حمله شرقیها از دست دادم.

با پدرم بزرگ شدم که بعد از مرگ مادرم دچار افسردگی و بسیار کم حرف شد.این مقدار فارسی را هم از روی علاقه شخصی و تماشای هوتوب آموختم.

هووم  عاشق سروصدای برج 69 جنوب شهر پتریا هستم.بوی زندگی میدهد.پرتراکم ترین و فقیرترین برج ابر شهر ماست.اما من دوستش دارم همه چیز دارد.بسیار بزرگ تر از ان چیزی است که تصورش را بکیند.با 100طبقه مثبت و 20 طبقه منفی. با چند سطح مختلف.

ورودی همیشه دارو دسته ی لوتی ها  پلاس هستند همه ان جوانهای نادان را میشناسم آنها هم به من احترام می گذارند.اما خوب دوست ندارم دم خور آنها شوم.

بلافاصله وارد برج میشوم.صدای جیغ و غرر غرر و حتی انفجار همیشگی است. همیشه بدون توجه سرم را می اندازم پایین و وارد اسانسور میشوم که طبق معمول صف دارد.اهل زرنگ بازی نیستم و منتظر می مانم.ده دقیقه طول میشکد تا نوبتم بشوم.هر بار استفاده از اسانسور نیاز به شارژ دارد.ساعت مچی ام را می چسبانم به کنسول دستی اسانسور بان و یک صدم هیکوین کم میشوم از حساب ناچیزم.طبق تنظیمات پیشفرض همیشگی در طبقه 60 می ایستد.اما امروز در مسیر کوتاه بوی خاصی مثل دارچین فضای اسانسور شلوغ را پر کرده بود اما حوصله دنبال منشا ان نبودم.این طبقه خیلی شلوغ نیست و اکثر ساکنین ان شغل هایی دارند که عصرها خانه نیستند.اما پشت سرم کسی را حس کردم که عجیب بود.بدون توجه مسیرم را به انتهای راهرو ادامه دادم.ساعت مچی همه کاره درب را باز کرد.اما فضار دستی نحیف روی شانه ام من را مانند گربه ی وحشت زده ترساند برگشتم و حالت تدافعی گرفتم که چشمانش میخکوبم کرد....

 

ادامه دارد....

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حسین ژوان

خانم اکسیژن آقای هلیوم-1

خانم اکسیژن!

عینک میزنی اما همیشه تاکیید میکنی که نمره چشمت خیلی پایین نیست و فقط برای مطالعه میزنی!اما من از وقتی دیدم که روی چشمت هست.بله نمیخوای نشان دهی نقصی داری.بله کمال گرا دوست داشتی.

هر دفعه باید عذر خواهی کنم بابت همان دفعه که با تنه زدن و با کلیشه ی همیشگی ایرانی اشنا شدن دو جوان سه ثانیه چشم در چشم شدیم.شاید بازوی نحیفت درد گرفته بود اما از روی غرور خم به ابرو نیاوردی بلند نشدی و فریاد بزنی سکوت کردی و من دستپاچه تر از ان بودم که بتوانم قضیه را جمع کنم.فقط میگفتم:مرسی! ببخشید که زدم بهتون.باور کنید باورر کنید. جمله کامل نمیشد نمیتواست که کامل شود من خیره و ترسیده و مبهم یک دنیا در چشمانت شده بود.متنفر بودم و هستم از این مدل کلیشه ها اما از چیزی که بدت بیاید سرت میاید!

و من سرم آمد اوار شدی بر سرم.هر روز باید میدمت هر روز خدا.باید بیخیالی طی کنم.بله بهترین کار همین است.باید فکرم را از چشمان مسلح دور کنم.به هر حال چیزهای قشنگ تری هم شاید باشد.شاید جنگل شاید کوه.شاید آهو.نمیدانم به کسی که نمیشود به او رسید باید از او فرار کرد تا گرفتار سوختن نشوی.و تو دست نیافتنی تر از انی که من بتوانم تلاشی بکنم.

لااقل فرار کنم از لبخندهای مهلکت.تو چجور سمی هستی که نمیکشی؟کاش مسیرم به مسیرت نمیخورد.چرا هر روز بیشتر نگاهم میکنی؟شاید من مثل هوتن شکیبا در لیسانسه های خیالاتی شدم که هر دختری لبخند زد و سلام داد عاشقت شده.

شاید من خیال بافم؟اما قطعا تو بهترین خوش خیالی دنیا هستی.

-------

عکس تزئینی

ح.ژ

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حسین ژوان

جیره کتاب بهمن ماه96

کتاب خوانی2

جیره کتابخوانی بهمن ماه نود شش!

امروز رفتم کتابخونه شهر و جیره دوم امسال و ماه بهمن را امانت گرفتم .این بار ادبیات کودکان و آموزش نویسندگی و داستان را انتخاب کردم.

ادبیات کودکان::خاطرات یک بچه لاغر(جف کینی)

آموزش نویسندگی::عادت روزانه نوشتن(مارگرت جراوتی)

داستان:هزار داستان جلد1

داستان و شعر::9کتاب (جبران خلیل جبران)


(به امید کتاب خوان شدن همه مردم ایران)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین ژوان