آبان...
دختری مو مشکی با صورتی کشیده بود. اما بیشترین جذابیت مطلق به چشمانش میشد. ساده واقعا ساده اما بینهایت آرام بخش.
انگار تمام فضای آرام باران پاییزی آبان ماه در یک روستا کوچک رو تمام و کمال در چشمانش کار گذاشته اند. غم بی دلیل خاصی هم داشت. یک بغز ناشکفته همیشگی. آدم مهر و موم شده ایی هم بود. و نم پس نمیداد. منظورم این نیست که خسیس بود. نه اصلا اما پر بود از راز نگفته. کسی سعی نکرده بود علتش را جویا شود.
آبان؛ صدای خاصی هم زمینه چشمان قهوه ایی خود کرده بود. کلمات رو شمرده شمرده ادا میکرد. جملات را زیاد پیچ نمیداد. کم گوی و گزیده سخن بود. کلا نظر نمیداد اما اگر چیزی هم میگفت کار ساز بود.
یک روز ناگهان از شرکت رفت...
به همین راحتی. ۲۵ آبان ساعت ۸صبح امد و گفت دیگر نمی آیم. خسته ام.
چه شد ک یک جوان موجه را اینقدر خسته کرد کسی نمیداند.
هر جا هست. امیدوارم خستگیش در رفته باشد.